محل تبلیغات شما



قرار بود اینجا دفترچه خاطرات من باشه، خوب حالا که اتفاقی بعد از هفت8 سال و از سر کنجکاوی که ببینم بلاگفا هم در اینجا رو تخته کرده یا نه برگشتم و کلی خاطره بازی و. یکم حرف دل بنویسیم دلمون خنک شه بعد سالها، باشد تا از سر بگیریم خاطره نویسی رو.

آخرین بار که اینجا نوشتم یعنی 27 اردیبهشت 91 خیلی جوونتر بودم! 22 سالم بود و آرزوهای بزرگی داشتم که خیلیهاشون بلطف خدا محقق شد و بعضیهاش هم شد حسرت و یه سری هم آرزو که هنوز روی میزن و نرفتن زیر فرش!

اون روزها چیزی نمونده بود لیسانس کامپیوتر دانشگاه آزاد دغوزآباد رو بگیرم، چندماه بعدش رفتم تو قرنتینه که برای کنکور ارشد بخونم، هنوز کاغذی که به اصطلاح بعنوان تارگت به دیوار اتاقم زده بودم و سیلابس رشته مکاترونیک خواجه نصیر رو توش نوشته بودم همونجا رو دیوار قرنتینه داره خاک میخوره. این یکی از آرزوهایی بود که حسرت شد

چند ماه از قرنطینه گذشت و یه روز یه تماس تلفنی از یه دوست قدیمی خیلی اتفاقی مسیر زندگیم رو تغییر داد. از قرنتینه درومدم و شبونه اومدم تهران که صبح برم مصاحبه برای یه کاری که هیچ ربطی به تخصص و رشتم نداشت ولی بوی پول و هوس استقلال مالی و اسم بزرگ شرکت گولم زد، البته از انصاف نگذرم الان که دارم بهش فکر میکنم احساس پشیمونی ندارم، شاید دنبال کردن علاقم تو کوتاه مدت منو میکرد ولی با این اوضاع مملکتی، بعد از چندسال واقعا پشیمون میشدم و با سن و سالی بیشتر دنبال همین کاری که برام جور شد میگشتم.بگذریم.

مصاحبه شدم و کارم رو تو بزرگترین اپراتور موبایل شروع کردم، یه کار ساده و پیش پا افتاده. یه سال تو این پوزیشن موندم و انقدر خلاقیت بخرج دادم که دیگه به سقف رسید و شد روزمرگی.

بعد یه سال از مدیرم خواستم کارهای بیشتر و جدیدتری بهم بده و وقتی تو همه نقشها خوب و ایده آل ظاهر شدم به سرعت رشد کردم و شدم ستون!

دو3 هفته دیگه این ستون 7سالش میشه، ستون "بودن" خیلی سخته و از اون سختر ستون "موندنه"، همیشه باید فشارهای زیادی رو تحمل کنی، ولی انگار من زاده شدم برای اینکار!

تو این هفت8 سال که اینجا نبودم خیلی اتفاقا تو زندگیم افتاد، تنها عشق زندگیم رو از دست دادم، دوباره بدستش آوردم و دوباره ازدستش دادم، سه باره همدیگه رو بدست آوردیم و همین چندماه پیش برای بار سوم و احتمالا آخر از هم جدا شدیم، زندگی مشترک با عشقم آرزویی بود که شد حسرت، ولی درسهای بزرگی گرفتیم هردومون. وقتی یه چیزی نخواد اتفاق بیفته نمیفته تا زمانش برسه، شاید زمانش چند سال بعد باشه شاید هم انقدر دیر و دور باشه که عمرمون قد نده! ولی چیزی از جریان زندگی کم نمیکنه، زندگی جاریست و باید دل و جان به زندگی سپرد و پیش رفت، نباید موند و عقب گرد کرد، فقط باید پیش بری. آخرش مثل فیلم بِردباکس میرسی به جایی که رها شی، میتونی هم بمونی و فدا شی تا یکی دیگه برسه به رهایی یا یجور دیگه بمونی و نه خودت رها شی نه باعث رهایی کسی بشی! به قول ه.ا.سایه :

راه در جنگل اوهام گم است

سینه بگشای چو دشت

اگرت پرتو خورشیدِ حقیقت باید

وقتی از جنگل گم

پانهادی بیرون،

و رها گشتی

از آن گره کور گُمار،

ناگهان

آبشاری از نور

بر سرت می ریزد.

و آسمان

با همه پهناوری بی مرزش

در تو می آمیزد

ای فراز آمده از جنگل کور!

هستی  روشن دشت

آشکارا بادت!

بر لب چشمه یِ خورشید زلال

جرعه ی نور گوارا بادت!

چقدر خوبه این هوشنگ ابتهاجِ جان

 

الان چندماهی میشه که وارد دهه 30سالگی شدم، خیلی جالب و عجیب بود و هست که از لحظه 30 سالگی جهان بینیم به طور خودجوشی تغییر کرده و هر روز هم این روند ادامه داره، نه اینکه تغییرات پراکنده و نامنظم، انگار زندگیم مثل یه شبکه عصبی داره به تکامل میرسه. حس جالبی دارم که فکر میکنم همه آدما تجربه میکنن.

 

وقتی این وبلاگ رو ساختم بزرگترین آرزوم مهاجرت به استرالیا بود، این یکی هنوز حسرت نشده و روی میزه و نرفته زیر فرش!

ولی دوست دارم عنوان وبلاگ رو از "سرزمین اسکیپی. پیش به سوی آرزوها" به این تغییر بدم:

راه در جنگل اوهام گم است.سینه بگشای چو دشت

پیش بسوی باورها :)

 


با سه هزار میلیارد تومان چند تا از این پرده ها میشه زد.؟؟!!

بزرگترين پرده سينماي جهان به ارتفاع 29.7 و عرض 35.7 متر در سيدني استراليا نصب شد براي نصب اين پرده نمايش عظيم به وزن 800 كيلوگرم 31 نصاب حرفه‌اي حدود دو هفته تلاش كردند و پس از نصب نيز 4 لايه رنگ نقره به وزن 350 كيلوگرم روي پرده نمايش زده شد


با توجه به استفاده از عينك‌هاي سه بعدي مخصوص براي ديدن فيلم‌ها، لايه‌هاي رنگ نقره به انعكاس بهتر نور و بهبود تصاوير سه بعدي كمك شاياني مي‌كند.

طراحي اين پرده يك سال زمان برده و هزينه ساخت و نصب آن بالغ بر 250 هزار دلار اعلام شده است.

اين پرده سينما در مركز IMAX سيدني استراليا و در مساحتي حدود هزار متر مربع برپا شده است.

در اين صفحه نمايش بسيارعريض، تصاوير، بسيار بزرگتر، ‌با كيفيت بهتر و روشن‌تر نمايش داده مي‌شوند و مردم مي‌توانند فيلم هاي سه بعدي را براي نخستين بار در اندازه كامل و استاندارد ببينند.


سالها پیش (حدودای سال 74) بابا ماشین خودش رو فروخت تا هزینه اشتباهات ینفر دیگه جور بشه و بعد از اون دیگه نتونست یا نخواست ماشین بخره

تا اینکه سال 86 من دانشگاه قبول شدم و مصادف با سالگیم با پدر عزیز رفتیم عبدل آباد و یه پراید خریدیم. مینویسم که فراموشم نشه یه جورایی مخ بابا رو زدم که این ماشین رو بگیره و بده بمن، یادم نره که این ماشین رو بهونه کردم که برم دانشگاه شهرستان!

از اون روزها 13 سال گذشت، پرایده دو3 سالی بود گوشه حیاط آفتاب میخورد، چندتا چیز دست به دست هم دادن که نه دل و دماغ سوار شدنش رو داشته باشم نه فروختنش

این ماشینو یه هدیه از طرف بابا میدونستم.

کلی خاطره ازش دارم، 5 سال دانشجویی تو یه شهر دیگه. کلی سفر و.

ولی بالاخره روزش رسید و با همه حب و بغضی که داشتم بتاریخ 98/10/04 فروختمش به یه مرد شیرازی که خیلی شریف و خوب بنظر میرسید

 امیدوارم همون طور که 13سال بمن وفادار بود برای صاحب جدیدش هم صفا و وفا داشته باشه و چرخش تو خوشیهای مرد شیرازی بچرخه

 


چندهفته پیش وقتی احساس کردم کل تیم دچار روزمرگی و کرختی و به اصطلاح اینرسی سازمانی شده و نشونه هاش هم:

منفعل شدن بچه ها نسبت به تعهدات 

بی انگیزگی یا کم انگیزگی

بی تفاوتی عمده نسبت به هم تیمیها که حتی نمود و جلوه‌ش رو توی برخوردهای عادی و سلام‌علیک نشون میداد!

و یه سری‌چیزهای دیگه که حین کار و درگیری تو پروژه ها زیرپوستی یا عینا میشد لمس کرد

ترسیدم!

نکنه تیم ما که همیشه شاخص و بارز بود تو کیفیت خدمات و روحیه بالای تیم‌ورک تو سراشیبی بیفته و تو فرهنگ‌سازمانی که همیشه سعی میکردیم خلاف جهتش شنا کنیم، غرق شیم!

 

یه پیشنهاد به ذهنم زد‌ و با مدیرمون مطرح‌کردم و اونم که خداروشکر ذهن نسبتا بازی داره خیلی استقبال کرد، که به جای سه ماه‌یه بار،‌ هر هفته جلسات داخلی با حضور همه بچه‌ها بذاریم با این شرایط:

جلسات راس ۷:۳۰ روزهای چهارشنبه برگزار بشه تا ۹ صبح

دستورکار جلساتمون هم ارایه گزارش از آخرین وضعیت پروژه‌هامون و درس آموخته ها باشه تا تسهیم دانش بشه

هر جلسه یه نفر مسیول بشه وکل تیم رو از جیبش صبحانه بده و خودم اولین صبحانه رو با عشق تهیه کردم و از خوردن صبحانه دسته جمعی لذت بردم یا شاید هم بردیم

برنامه‌های بعدی که داشتم تهیه یه بازی فکری یا استراتژیک مثل کوریدور بود که‌ تو این جلسات استفاده کنیم  چون به تیم بیلدینگ بشدت‌ کمک میکنه

 

حالا‌ بعد از سه هفته‌ تجربه موفق برگزاری این جلسات، یه سری از بچه ها اعتراض کردن‌که صبحانه چیه و چرا باید یه نفر کل تیم رو صبحانه مهمون کنه، این در حالیه که تیم کلا ۱۲ نفره و سیکل بازگشتش برای هر نفر میشه ۳ماه، من که صبحونه متنوع و رنگین و البته حساب شده ای دادم کلا ۱۵۰ هزینه نکردم

یعنی انقدر سخته و کسی که حداقل ۵تومن در ماه دریافتی داره نمیتونه سه ماه یه بار انقدر هزینه کنه؟؟

بعضی وقتا وامیمونم از این روحیه و نمیدونم به چی ربطش بدم:

توقع بیجای خودم؟

حس ضعیف مشارکت تو کارای گروهی و عام‌المنفعه (البته این مثال خیلی کوچولو از یه کار عام‌المنفعه‌ست که متاسفانه توش زائیدیم!)

کلا تفکر جهان‌سومی اجازه‌ نمیده برای بهتر شدن حالمون کاری کنیم و شاید مغذهامون زنگ زده‌ و عادت میکنیم به هر شرایطی که توش هستیم، اصلا چرا باید‌ ۷:۳۰ صبح سرکار‌حاضر شیم و چهارتا چیز یاد بگیریم و در جریان کارهای تیم قرار بگیریم و از دورهم بودنمون لذت ببریم!؟!؟!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مهتــــــــــــــــــــــــــــاب